در ادامه مطلب قبلی، که در مورد چیزهایی که بعد از مهاجرت یاد گرفتم نوشته بودم، میخوام باز هم بنویسم در مورد چیزهایی که در طول انجام کارهای جدیدم یاد گرفتم. چیزهایی که قبلا باید یاد میگرفتم ولی متاسفانه هیچوقت نشد.
مهمترین چیزی که بهش رسیدم اینه که فقط خوب یا عالی بودن در انجام یه کاری کافی نیست برای موفق شدن. من مدتهای طولانی فکر میکردم اینکه تمام توان و انرژیم رو برای انجام یه پروژه یا کار میذارم کافیه. ولی بعد از چند ماه کار اینجا متوجه شدم این اصلا کافی نیست و چیزهای خیلی مهمتری، یا به همون اهمیت تاثیر دارن توی پیشرفت در کار.
اولین نوشته این وبلاگ ۱۱ سال پیش، چند روز پیش نوشته شد. ۲۱ تیر ۱۳۸۴.
چقدر همه چیز سادهتر بود:
{% blockquote %}
سلام!
خوشحالم بالاخره وبلاگ من هم راه افتاد ( منظورم روزنوشت هست )!
اگر شانس بیارم و خدا بهم عمر اضافی بده، اینجا مطالب جالبی رو خواهید دید!
اگه میشه ، با نظراتتون منو برای ادامه کار دلگرم کنید.
اصلا من گفتم کی هستم؟ اگه نمیدونید یه سری به پرشین تولز بزنید، اونجا یه چند نفری منو میشناسند.
من سالار کابلی، طراح و برنامه نویس وب هستم و زمینه کاری من در برنامه نویسی وب زبان php هست، تا حالا سکریپت های زیادی نوشتم و چند تا سایتی رو راه انداختم.
بازم میگم خوشحالم که یه جا هست که توش بنویس
الان بیشتر از یه ساله که دیگه ایران زندگی نمیکنم. این یه سال به من درسهای بزرگی داده و باعث شده که من جور دیگهای به خودم و آیندم نگاه کنم. متنی که قراره بخونید، ویرایش نشده و خامه. هرچیزی که به ذهنم رسیده رو فقط یادداشت کردم که بتونم احساسم رو توضیح بدم و ازش بگذرم.
میخوام در مورد «شناخته شده بودن» حرف بزنم. چیزی که سالها در ایران باهاش آشنایی داشتم. ولی باید قبلش مختصر توضیحی بدم در مورد اینکه اصلا چی شد که من «شناخته شدم»؟
چند ماهی هست که از آخرین نوشتهام توی وبلاگ فارسیم میگذره و متاسفانه هم وقت نبود مطلب جدیدی بنویسم و هم چیز خاصی برای گفتن نداشتم. تصمیم گرفتم در مورد چیزهایی که بعد از ۹ ماه کار در کیاسکد اتفاق افتاده بنویسم تا هم شما با شرایط کار در این شرکت (و تا حدودی خیلی از شرکتهای بیرون ایران) آشنا بشید و هم کاری کرده باشم که وبلاگ دوباره فعال بشه. این مدت خیلی از دوستان از من خواستن که مورد شرایط کاری از لحاظ فنی و از لحاظ کنی براشون بنویسم، فکر میکنم این مطلب پاسخ جامعی باشه.
یکماه بعد از فوت مادرم، دوستی به من اطلاع داد که یک موقعیت شغلی در یک شرکت فنلاندی هست و اگر علاقه دارم اقدام کنم. من و شراره هم فکر کردیم که بد نیست برای تغییر شرایط روحی و محیطیمون برای اینکار اقدام کنیم. برای موقعیت Software Engineer در شرکت Kiosked اقدام کردم، و بعد از انجام کارهای مربوط به اجازه اقامت و خرید بلیط، بعد از حدود ۲۵ روز وارد فنلاند شدیم.
وقتی ما به فنلاند اومدیم، کسی رو غیر از صابر که در همین شرکت کار میکرد نمیشناختیم و غیر از مقداری لباس چیز دیگهای با خودمون نیاورده بودیم. اتفاق خیلی خوبی که افتاد این بود که همکارهای جدیدم (که حالا خیلیهاشون به دوستهای خوبم تبدیل شدن) در تمام مراحل انجام کارهامون خیلی بهمون کمک کردن. از پیدا کردن و اجاره خونه و خرید وسایل گرفته تا انجام کارهای اداری و جاهایی که نیاز به زبان فنلاندی داشت (زبان فنلاندی خیلی سخته! هرچند تقریبا همه انگلیسی صحبت میکنن ولی برای بعضی کارهای اداری بهتره فنلاندی بدونی).
حالا بیشتر از ۴۰ روز است که از رفتنش میگذرد. روز اول فکر میکردم که شاید دردش با گذشت روزها کمتر شود، ولی نه تنها کمتر نشد، هر روز به توان رسید. بیشتر از ۴۰ روز است که رفته.
من پدر ندارم. یعنی دارم ولی اسمش را نمیشود گذاشت پدر. بچه که بودم برای خودش یک سمتی رفت و کلا آدمی نیست که بشود رویش حساب باز کرد. اما به جایش، مادری داشتم که هم مادر بود، هم پدر بود و هم برادر و خواهر. از روزی که چشم باز کردم فقط مادرم را دیدم. از همه چیزش گذشت تا تک و تنها برای من هم مادری کند هم پدری.
وقتی میخواهم توصیفش کنم بغض گلویم را فشار میدهد. نمیدانم چه بگویم. آنقدر بزرگ بود که وصفش در جملات و کلمات نمیگن
سلام،
چند روز پیش اینجا دوباره هک شد، البته ایندفعه توسط یه هکر از بغداد که یه جورایی باعث شرمه. ولی نه تقصیر از من بود نه از وردپرس. تقصیر از امنیت پایین سرویس هاستینگ بود.
خوشحالم که بعد از یه ماه تحقیق تونستیم سرور اختصاصی شرکت رو بالا بیاریم. سعی کردم تمامی نکاتی رو که سرورهای قبلی توشون رعایت نشده بود، رعایت کنم که تا حد ممکن به مشکل برنخوریم. وبلاگ من هم اولین تست موفق تنظیمات سرور بود که به خوبی کار کرد. امیدوارم سرور ثباتش رو طی چند روز آینده نشون بده. چون سازگاری وبسایت های قدیمی تر شرکت با php5.3 ممکنه نگران کننده باشه، فعلا تا انتقال کامل نشه نمیشه قضاوت کرد.
ضمنا جزئیات
سالار: آقای مشتری، این سایت که برای شما طراحی کردم، بر اساس ایده های مینیمال طراحی شده. از فضای خالی استفاده شده تا محتوی در ضمن سادگی نظر کاربر رو جلب کنه. تایپو گرافی هم خیلی روش کار شده. از اونجایی که کاری که شما انجام میدین محتوی متنی بالایی تولید نمیکنه، تصمیم گرفتم تا روی مسائل زیباشناسی و ویژوال بیشتر کار کنم. رنگها رو هم تو یه طیف تیره انتخاب کردم تا توجه کاربر بیشتر رو محتوی باشه و چشماش خسته نشه.
آقای مشتری: آقا سالار، ممنون از زحمتتون، همه چی خیلی عالیه.
سالار جان: خواهش میکنم مشتری جان، انجام وظیفه بوده.
مشتری جان: فقط سالار جان، یه زحمتی بکش، این رنگا رو شادتر بذار باشه، مثلن نار
سلام، امروز خوشحالم، امروز ۲ دی ماهه، روز تولدم، روزی که به دنیا اومدم. روزی که زندگی رو شروع کنم. روزی که نمیدونستم قراره زندگی طولانی و پر دردسر باشه.
در طول ۲۰ سال گذشته روز تولدم هیچوقت برام اهمیت آنجنانی نداشته، چون همیشه عواملی بودن که باعث میشدن من بیخود و بی جهت فکرم رو روشون متمرکز کنم و خود رو از یاد ببرم. هیچوقت به خود اهمیت نمیدادم. الان هم نمیدم. ولی تولد امسالم یه حس عجیبی بهم میده. حس متفاوتی داره ، متفاوت با سالهای گذشته. شاید بخاطر اینه که راه رو، دوباره انتخاب کردم، دوباره به راهم فکر کردم. دوباره ساختمش و مشخص کردم برای خودم که این راه رو چطوری قراره طی کنم.
من همیشه از تو
سلام،
دو پست قبل قول داده بودم که پروژه ققنوس رو دنبال کنم، و به این قولم هم وفــا کردم، برای دوستانی که کمی (!) شک دارن به قول من، تو این پست نسخه اولیه کدهای ققنوس رو برای دانلود قرار میدم.
دقت کنین که این کدها فقط برای مشاهده شما عزیزان هستش ، و هنوز قابل استفاده نیست، چون حتی به نسخه Aplha نرسیده و فقط یه Draft هست، پس با عرض شرمندگی، من ساختار دیتابیس رو منتشر نمیکنم تا کدها قابل نصب شدن نباشن. برای دوستانی که مایلن بدونن نتیجه اجرا شده چطور هست، یه نمونه از برنامه رو روی سرور ققنوس نصب کردم تا بتونین یه چرخی توش بزنین.
نکته مهم: دوستان، این کدها تحت قوانین GNU/GPL منتشر شدن، شما میتو
ســلام. (راست میگی بهروز، قشنگه!)
امروز باید اینجا بادکنک آویزان میکردم و کیکِ بزرگ شمع میآراستم. اما کی برای ما وقتی تولد راستکی مان بود بادکنک ترکاند آخر! که من بیایم اینجا جشن بگیرم مردم برقصند من بادکنک منفجر کنم برایشان دلشان یه هویی بریزد!؟ نه! این روزا وقت جشن الکی الکی نداریم ما! آنجا مردم دارند میمیرند، ما بیاییم اینجا بزنیم برقصیم؟
از این حرفا که بگذریم، چهار سال پیش دقیقن همین ساعات بود که اینجا متولد شد! یادش بخیر تولد صفر سالگیش را هم جشن نگرفتیم، تولد یکسالگی خواب بودیم، تولد دو سالگی داشتیم با بچه محلا بازی میکردیم، تولد سه سالگی کلا یادمان رفت تولد است، تولد امسال هم که ال
آری، اشک بریزید، با اینکه میدانید کسی به دادتان نخواهد رسید. مگر در تمام شبهایی که تنها، غریبانه به درز لای کاشیها مینگریستید کسی بود که بگوید چرا؟ مگر کسی درد شما را میفهمید؟ مگر کسی آمد که بماند؟ مگر کسی ... ؟
ولی نه، چرا از دیگران بد میگویم؟ متهم ماییم. گناهنکار منم. گناهکار کسی نیست که آمد و رفت و برد و شکست. منم که اجازه دادم بیاید! با نوشتن تک تک این حروف، زخم عریانم میسوزد و اشک در چشمانم جمع میشود، تا لحظه به لحظه یادم باشد که با خود چه کردم! تا بفهمم که نفهمیدن یعنی چه! تا درک کنم حس تنهایی آن غریبه را میان گرگها؛ تا بیاد بیاورم لحظههای تلخ بی کسی را. چه را بیاد بیاورم دو
چه پیغامی که جز با یک زبان گفتن نمیداند،
چه سلطانی که جز در خانهاش خفتن نمیداند،
چه دیداری،
که جز دینار و درهم از شما سفتن نمیداند،
به دنبال چه میگردی؟ که حیرانی...
خرد گم کردهای شاید نمیدانی...
همای از جان خود سیری، که خاموشی نمیگیری،
لبت را چون لبان فرخی دوزند، تو را در آتش اندیشهات سوزند،
هزاران فتنه انگیزند، تو را بر سر در میخانه آویزند!
این ترانه از گروه مستان با صدای همای، تن منو میلرزونه،
اگر کمی به این قطعه فکر کنید، میفهمید که منظورم چی بوده.
ترانه رو میتونید از اینجا داونلود کنید و گوش بدید و لذت ببرید.
درود.
سلام دوستان
امشب تولد 19 سالگیمو جشن میگیرم. امروزم داست مثل چند سال اخیر خراب میشد ولی خوب کسانی که بهم لطف دارن از راه رسیدن و منو نجات دادن. بهترین کادوی تولدم رو از مادرم گرفتم که منو بوسید، بعدش پسر داییم که یه بطری ش-راب François duLac برام گرفت. و بقیه اطرافیانم که امشب دارن بهترین شب رو برام میسازن.
از همشون ممنونم
امیدوارم بتونم. میخوام همه چیو دوباره تازه کنم. میخوام گذشته مو با همه خوبی ها و بدیهاش فراموش کنم و وارد یه دنیای جدید بشم.
بهشت همان ناکجاست، وای بحالت سالار...
به امید روزهای بهتر.
سال وحشتناک و خشنی بود!
امروز سال 87 شروع شد، با خوشی شروع شد امیدوارم با خوشی هم تموم شه... !
گرمترین تبریک ها رو از طرف من پذیرا باشید.
امیدوارم موفق باشید و سرزنده.
بدرود
بازم سلام.
ايندفعه زود برگشتم چون واقعا سر حالم.
بريم سر اصل مطلب. تو پست قبلي يه دوستي از من چند تا سوال پرسيده بود كه تصميم گرفتم توي اين پست جوابشو بدم.
اول در مورد خودم: دوست من، من 18 سالمه. شايد خودتونم اينو از پست هام فهميده باشيد. رشته رياضي و فيزيك درس ميخونم نه رشته كامپيوتر. من حدود 6 ساله كه با برنامه نويسي سرو كله ميزنم (وقتي كه كلاس 7م بودم) . اين چيزهايي رو كه ياد گرفتم از كلاس ها يا درس و مدرسه ياد نگرفتم . اينا تجربهس. كتابهاي زيادي خوندم . كتاباي دانشگاهي اين رشته رو تا جايي كه ممكن بوده خوندم و ياد گرفتم. فكر نميكنم اين چيزا رو تا ترمهاي بعدي به شما ياد بدن. اگرم قصد يادگي
سلام !!
سال نو ميلادي رو با اينكه 14 روز ازش گذشته تبريك ميگم. دليل غيبت طولانيم اين بود كه بشدت حالم بد بود و تحت نظر آقايون دكتر و خانومم بودم! درس و مدرسه هم كه تو سرما تعطيل شده!
يه خبر خوش براي دوستان برنامه نويس و نيمچه برنامه نويس دارم ! نسخه آلفا از اولين نگارش ققنوس بزودي آماده ميشه. API نوشته شده؛ ماژول هاي لازم نوشته شدند. فقط بخش مديريت مونده كه اونم پدرام جان زحمت كشيد پي ريزي كرد!
بزودي (انشالله تا اواخر بهمن يا اوايل اسفند) سعي ميكنيم اين نسخه رو براي آزمايش عموم ارائه بديم.
آدرس وبسايت ققنوس هم كه www.p5x.org و www.p5xdev.org هست. به محظ آماده شدن اين نسخه توي هردوي وبساي
تولد تولد تولدت مبارك! بيا شمعا رو فوت كن كه صد سال مجبوري زنده باشي!
امروز تولدمه...! آه..! چه روز خجستهاي!
< ?php
//Life
$age = $life['Db']->get("SELECT age FROM `life` WHERE `name` = 'sallar'");
$age += 1;
$life['Db']->save('life', 'age', $age);
$life['Cache']->save('age', $age);flush(); //Life's like a W.C.
die();
?>
اينم برنامه زندگي من. خوب برنامه نويسي شده؟ فقط حيف كه پشت سر هم Fatal Error ميده! ميگه: You have to live !
الان چند ساعته كه وارد ۱۸ سالگی شدم
بدرود
پيشه ام نقاشيست:
گاه گاه قفسي ميسازم با رنگ؛ ميفروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زندانيست
دل تنهاييتان تازه شود.
چه خيالي، چه خيالي، ... ميدانم
پرده ام بيجان است.
خوب ميدانم، حوض نقاشي من بي ماهيست.
هر كجا هستم باشم
آسمان مال من است.
پنجره، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است.
چه اهميت دارد
گاه اگر ميرويند
قارچ هاي غربت؟
من نميدانم
چرا ميگويند: اسب حيوان نجيبي است، كبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست؟
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد؟
چشم ها را بايد شست، جور ديگر بايد ديد.
واژه ها را بايد شست.
واژه بايد خود باد، واژه بايد خود باران باشد.
چترها را بايد بست،
زير باران بايد رفت.
فكر