حباب
الان بیشتر از یه ساله که دیگه ایران زندگی نمیکنم. این یه سال به من درسهای بزرگی داده و باعث شده که من جور دیگهای به خودم و آیندم نگاه کنم. متنی که قراره بخونید، ویرایش نشده و خامه. هرچیزی که به ذهنم رسیده رو فقط یادداشت کردم که بتونم احساسم رو توضیح بدم و ازش بگذرم.
میخوام در مورد «شناخته شده بودن» حرف بزنم. چیزی که سالها در ایران باهاش آشنایی داشتم. ولی باید قبلش مختصر توضیحی بدم در مورد اینکه اصلا چی شد که من «شناخته شدم»؟
من برنامهنویسی رو وقتی حدودا ۱۲ سالم بود شروع کردم بدون اینکه درک درستی از Computer Science داشته باشم و تمام چیزهایی که از برنامهنویسی یاد گرفتم اول بر اساس یه آزمون و خطای کودکانه بود و بعد بر اساس تجربه و بعدها کمی علم واقعی قاطی داستان شد. سالهای نوجوانیم رو صرف یاد گرفتن و تقلید از دیگران کردم تا بتونم برنامهنویسی رو اونطور که دوست دارم یاد بگیرم. بزرگتر که شدم به «طراحی» و حسی که طراحی به من میداد علاقمند شدم و متوجه شدم که چون توجه زیادی به جزئیات دارم، میشه برنامهنویسی رو با هنر قاطی کرد و باهاش «وب» رو ساخت. خوششانس بودم و با آدمهای زیادی آشنا شدم که تو اون راه بهم کمک کردن و همیشه حامی و دوست و دلگرمی بودن برای من. توییتر که اومد تعداد کسایی که کارهامو میدیدن بیشتر شدن و خیلیها هم به من لطف زیادی داشتن.
طراحی وب رو خیلی دوست داشتم و توش خوب هم بودم اتفاقا. ولی طراحی وب رو تا جایی دوست داشتم که برنامهنویسی هم همراهش باشه. منظورم از برنامهنویسی، نوشتن یه وباپلیکیشن و کار با چند تا فریمورک و … نیست. من هم برنامهنویس بدی نبودم و به اندازه خودم درک از زبونهای برنامهنویسی و چیزهایی چیزهایی که مهم بودن، داشتم. ولی بیشتر تو طراحی بصری خوب بودم. وقتی تایپفیسها و رنگها و خطها و فضاهای خالی رو میدیدم به هیجان میومدم و سرم درد میکرد برای خلق چیزهای هیجان انگیز. همین باعث شد که برای کارهای مختلفم شناخته بشم. کارهایی که خوب بودن ولی از همه لحاظ خوب نبودن. از دیدن نتیجه کارم هیجان زده میشدم ولی همیشه ته قلبم میدونستم اگر طراحی خوبی باشم هیچوقت برنامهنویس خوبی نمیشم.
حالا برگردیم به «شناخته شده بودن». من شانس آوردم که همزمان با اینکه من به اوج کارم در اوج جوانی رسیدم، گوگل ریدر و توییتر و فیسبوک و … هم شروع کردن به محبوب شدن در ایران و منِ ناشناخته، از همه این شبکهها استفاده کردم برای معرفی خودم و کارهام. شانس آوردم که کسایی بودن که کارم رو دوست داشته باشن و باهام کار کنن و تبدیل بشن به آینده من. آدمها بهم اعتماد کردن و گفتن که کارهامو دوست دارن. و این برای منی که همیشه ناشناخته بودم هیجان بزرگی بود. کم کم دعوت شدن به سخنرانیها، مصاحبه، نوشتن تو مجلهها و … شروع شدن و هیجان من هم بیشتر و بیشتر. تعداد فالوورهای توییترم بعد از هر همایش رادیکالی اضافه میشدن و آدمهای بیشتری پیدا میشدن که به من خیلی لطف داشتن همیشه.
حالا که به اون ماجرا نگاه میکنم از دور، میبینم که این خاص بودن من یا تواناییهای عجیب من نبودن که باعث شدن من شناخته بشم. من کار خاصی نمیکردم. همون کارهایی رو میکردم که در دنیا استاندارد بودن. همون حرفایی رو میزدم که همه جای دنیا میزدن. من هرچی یاد گرفته بودم رو از کتاب و مقاله و اینترنت یاد گرفته بودم و شاید فقط اون حس و توجه به جزئیاتم بود که کار عادیم رو تبدیل میکرد به کار مختص خودم. در مقابل، چیزی که باعث شناخته شدن من شد، بیشتر عدم وجود آدمهای بیشتر در این زمینه بود. ترکیب کارهای جدید و الهام گرفتن از دنیا و حباب شبکههای اجتماعی و این حقیقت که آدمهای بیشتری نبودن که مثل من از خودشون و کارهاشون بگن، باعث شد که من شناخته بشم و این رو اون موقع نمیدونستم. بخاطر اینکه من هم توی یه حباب بزرگ بودم.
همه اینها تبدیل شدن به مسئولیت بیشتر و بالا رفتن انتظار همه کسایی که من رو میشناختن و حتی اونهایی که من رو نمیشناختن. انتظار اینکه سطح کار من هر روز بالاتر بره، انتظار اینکه کار رو سریع تحویل بدم، همه پروژهها رو قبول کنم، همه ایمیلها رو جواب بدم، اگر خودم نمیتونم بقیه رو معرفی کنم، و هزار انتظار دیگهای که تبدیل میشدن به کابوس شبانه. بالاتر از همه اینها انتظار خودم از من که کارم رو در اون سطحی نگه دارم که قولش رو به خودم دادم. و این روز به روز سختتر میشد.
از ایران که اومدم بیرون، از یه «طراح وب سنیور معروف» تبدیل شدم به یه «برنامهنویس». شروع کردم به کار بین آدمهایی که خیلیهاشون از من خیلی باهوشتر بودن و بیشترشون برنامهنویسهای واقعی بودن؛ نه کسایی مثل من که با آزمون و خطا برنامهنویس شده بودن و بخاطر خالی بودن عرصه معروف شده بودن؛ نه. برنامهنویسهای خیلی باهوشی که معروف هم نبودن، ادعایی نداشتن و فالورهای توییترشون هم به ۱۰۰ تا نمیرسید. نه براشون مهم بود که شناخته بشن و نه دوست داشتن دیگران دائم ازشون تعریف کنن. حسی که من باهاش بیگانه بودم. فکر میکردم چون تو ایران آدم معروفی بودم اینجا هم باید خیلی تحویل گرفته بشم. ولی بعد از مدتی فهمیدم چقدر دارم اشتباه میکنم. چقدر همیشه اشتباه میکردم. دنیا خیلی بزرگتر از چیزیه که من تصورش رو میکردم و آدمهای خیلی باهوشتری از من تو دنیا هستن و من هنوز خیلی راه مونده که برم و به اونا برسم.
این برام فرصت خیلی خوبی بود که تغییر بدم طرز فکر و روش زندگیم رو. طراحی وب رو با اینکه خیلی دوست داشتم و توش خوب بودم گذاشتم کنار و سعی کردم که «فقط» برنامهنویس خوبی باشم. یاد گرفتم که نمیتونم تو چند تا چیز عالی باشم. نمیتونم جذابترین UI ممکن رو طراحی کنم و در عین حال کد یه سنسور رو با C بنویسم. شاید بتونم هر دو رو در حد متوسط انجام بدم ولی من دوست ندارم متوسط باشم. برای همین انتخاب کردم که برنامهنویس بمونم و ازش لذت ببرم و توش خوب باشم.
اینکه دیگه کسی اینجا من رو نمیشناسه به من اجازه داد که دوباره با ذهن باز و بدون دغدغه کاری که همه زندگیم دوست داشتم انجام بدم رو ادامه بدم. این ناشناس بودن برام حس خوشایندیه. حس آسودگی یه تازه کار رو دارم. با اینکه حالا اینجا هم برنامهنویس سنیور هستم ولی حالا یه برنامهنویس سنیور عادی مثل بقیه برنامهنویسای سنیور دنیا هستم. نه کمتر و نه بیشتر. و مثل اونا من هم برای بیشتر دونستن و بیشتر انجام دادن و بیشتر پیشرفت کردن تلاش میکنم: با خوب بودن تو یه چیز. نه هزار چیز.
مهمتر از همه چیز این رو یاد گرفتم که کار تو دنیای واقعی، فرق داره با محبوب بودن توی توییتر و گیتهاب و ردیت. برنامهنویسهای خیلی بزرگی تو دنیا هستن که ۱۰ تا فالوور هم ندارن توی توییتر.
با اینکه نمیشه چیزی رو از خاطر آدمها یا اینترنت پاک کرد، ولی دوست دارم بخش بزرگی از «سالار کابلی» که قبلا وجود داشت رو پاک کنم. چون دیگه اهمیتی نداره. درسته که گذشته من باعث شده که من اینی بشم که الان هستم، ولی اون دنیا برای من تموم شده و میخوام کوله پشتیم رو بذارم یه گوشه و سبکتر سفر کنم.