حالا بیشتر از ۴۰ روز است که از رفتنش می‌گذرد. روز اول فکر می‌کردم که شاید دردش با گذشت روزها کمتر شود، ولی نه تنها کمتر نشد، هر روز به توان رسید. بیشتر از ۴۰ روز است که رفته.

من پدر ندارم. یعنی دارم ولی اسمش را نمی‌شود گذاشت پدر. بچه که بودم برای خودش یک سمتی رفت و کلا آدمی نیست که بشود رویش حساب باز کرد. اما به جایش، مادری داشتم که هم مادر بود، هم پدر بود و هم برادر و خواهر. از روزی که چشم باز کردم فقط مادرم را دیدم. از همه چیزش گذشت تا تک و تنها برای من هم مادری کند هم پدری.

وقتی می‌خواهم توصیفش کنم بغض گلویم را فشار می‌دهد. نمی‌دانم چه بگویم. آنقدر بزرگ بود که وصفش در جملات و کلمات نمی‌گنجد. مهربان و دلسوز و از خودگذشته بود ولی آدم را لوس نمی‌کرد، می‌گفت: «من هم مثل مادربزرگتم، لوست نمی‌کنم.» وقتی می‌دید عصبانی هستم و نمی‌توانم آرام شوم، با یک لیوان آب و یک قرص به اتاقم می‌آمد، قرص را با مهربانی می‌گذاشت کف دستم و می‌رفت. این یعنی «آروم باش، همه چی درست می‌شه» و همه چیز درست می‌شد.

از صبح تا شب من بودم و مادرم. کنار هم می‌نشستیم. او تلویزیون می‌دید و من کار می‌کردم. دوست داشت از کارهایم برایش حرف بزنم؛ بگویم کدام مشتری چه گفت و آیا از کار جدید خبری هست یا نه؟ کنفرانسی، سمیناری چیزی دعوت شدم یا نه؟ با اینکه از کارهایم سر در نمی‌آورد ولی هروقت تلفنی با کسی حرف می‌زد حسابی پُز کارهایم را می‌داد و سعی می‌کرد همان چیزی را بگوید که من گفته بودم. وقتی چند روز درگیر چیزی می‌شدم و حرف نمی‌زدم خیلی زود شاکی می‌شد که: «جدیدا دیگه هیچی برام تعریف نمی‌کنی.» جواب می‌دادم که خب باید این کار را تمام کنم تا اتفاق جدیدی بیفتد و من تعریف کنم. یک بار که با جایی مصاحبه کرده بودم، حسابی دلخور شده بود که «چرا در مورد مامانت هیچی نگفتی؟» جواب دادم که «بابا آخه مصاحبش اونطوری نبود که» و قول دادم همیشه همه‌جا اول بگویم «مادرم». باید اسمش را می‌گفتم، چون همه زندگیم را به او مدیونم.

دوست داشت دوست‌هایم را دعوت کنم که بیایند خانه ما «هرکاری دلشان می‌خواهد بکنند». به دوستانم می‌گفت «من هم دلم مثل شما جوونه، نمی‌خواد جلوی من چیزی رو قایم کنید، راحت سیگار و قلیونتون رو هم بکشید.» یکی از دوستانم که می‌آمد مادرم گیر می‌داد که «دوست دخترت چه خبر؟».

هوایم را هم داشت. با اینکه خیلی خوشحال نبود که دانشگاه را می‌پیچاندم و به جایش کار می‌کردم، اما به انتخابم احترام می‌گذاشت و دوست داشت در کارم پیشرفت کنم هر از چند گاهی هم یک گیر کوچکی به دانشگاه می‌داد که «انقدر نرفتی آخرش بیرونت میندازن». مجبورم می‌کرد در تمام انتخابات‌هایی که برگزار می‌شد (هرچیزی که بود) شرکت کنم تا «اگه یه وقتی خواستن جایی استخدامت کنن به مشکل نخوری» می‌گفتم من کار دولتی می‌خواهم چه‌کار؟ میگفت «تو کاریت نباشه بخاطر من برو» و می‌رفتم. شناسنامه‌ام پر از مهر است. وقتی در کار با کسی به مشکل می‌خوردم دیگر کلا اسم طرف را فراموش نمی‌کرد. چند روز یک بار می‌گفت «اون پدرسوخته دیگه چیزی نگفته؟» من هم همه چیز را برایش تعریف می‌کردم تا دلش آرام بگیرد.

خیلی دوست داشت که با شراره ازدواج کنم. هی اصرار کرد که «زود باشین چرا انقدر لفتش می‌دین؟» ما هم دقیقا ۲ روز قبل از اینکه راهی بیمارستان شود عقد کردیم. انگار که خبر داشت قرار است اتفاقی بیفتد که آن‌همه اصرار کرد. اما چه خوب شد که اصرار کرد. در یکی از روزهای بعد از بیمارستان، در حالی که روی تختش داشت از خوردن غذایش لذت می‌برد به پرستارهایش پُز می‌داد که «دستپخت عروس شهلاس دیگه» و چشمانش از خوشحالی می‌درخشید. حالش حسابی خوب شده بود که برگشته بود منزل. در بیمارستان نگران این بود که روز تولدم بیمارستان باشد. می‌پرسید که چند روز مانده؟ آخرش هم برای تولدم برگشت خانه و پیشمان بود. زیباترین تولد عمرم بود. شهلا و عروس شهلا هردو کنارم بودند.

۵۳ روز در ICU با بیماری جنگید و بعد هم که حالش بهتر شد، ۲ هفته برگشت منزل. خوشحال بودم که حالش بهتر شده و من خوشبخت‌ترین مرد روی زمینم. ولی استرس داشتم. هر شب تا صبح تعداد نفس‌هایش را (که گاهی به ونتیلاتور وصل می‌شد) می‌شمردم که یک وقت از ۳۰ نفس در دقیقه بالاتر نرود؛ چون اگر می‌رفت نشانه بدی بود. روز قبل از رفتنش، یکی از پزشک‌های بیمارستان به دیدنش آمد و با خوشحالی به ما گفت که حالش عالی است و جای نگرانی نیست، مامان هم گفت «بزن به تخته». اما صبح روز بعدش رفت. قلبش دست از جنگیدن برداشت. انگار که آرام شده بود. ساعت ۴ صبح بوسیده بودمش و شب بخیر گفته بودم و ساعت ۷ برای همیشه خوابید.

بزرگترین ترس من در تمام زندگی‌ام به حقیقت پیوست. هنوز رفتنش را درک نکرده‌ام. هرچه می‌گذرد، بیشتر عمق نبودنش را حس می‌کنم و دردم بیشتر می‌شود. مادرم، «تنها» کسی که از کودکی تا حالا داشتم، از کنارم پر کشید. من تمام زندگی‌ام را به مادرم مدیونم. کاش فرصت داشتم بخش کوچکی از بزرگی‌اش را جبران کنم. ولی نشد. فرصت خوشبختی‌ام کوتاه بود.

حالا من مانده‌ام و شراره و یک زندگیِ بدون «شهلا» پیش رویمان. ولی بدون «شهلا» نیستیم. مادرم در قلب ما، هنوز زنده است.


منتشر شده در: عمومی