گریه کنید، چشمان بی کس من.
آری، اشک بریزید، با اینکه میدانید کسی به دادتان نخواهد رسید. مگر در تمام شبهایی که تنها، غریبانه به درز لای کاشیها مینگریستید کسی بود که بگوید چرا؟ مگر کسی درد شما را میفهمید؟ مگر کسی آمد که بماند؟ مگر کسی ... ؟
ولی نه، چرا از دیگران بد میگویم؟ متهم ماییم. گناهنکار منم. گناهکار کسی نیست که آمد و رفت و برد و شکست. منم که اجازه دادم بیاید! با نوشتن تک تک این حروف، زخم عریانم میسوزد و اشک در چشمانم جمع میشود، تا لحظه به لحظه یادم باشد که با خود چه کردم! تا بفهمم که نفهمیدن یعنی چه! تا درک کنم حس تنهایی آن غریبه را میان گرگها؛ تا بیاد بیاورم لحظههای تلخ بی کسی را. چه را بیاد بیاورم دوست من؟ من هنوزم بی کسم. و گفت: نوشته های تو را کس نخواهد خواند، کس نخواهد دید، کس نخواهد فهمید... آنان که ... .
یادت هست آنروز، برایت نوشتم «نمیدانم چه بنویسم، از کجا بنویسم.»؟ هنوز هم نمیدانم! اما آن روز فکر میکردم که باید به سراغ عشق بروم، و امروز میدانم که عشق حرفی برای گفتن ندارد. باید از درد بنویسم تا کلمات جاری شوند بر این زبان سرخ. گفتی نترس، من هستم، تنها نیستی، عشقمان جاریست... دروغ گفتی؛ اما نه، تو دروغ نگفتی، تو دروغگو نبودی، من بودم که دروغ شنیدم، میخواستم که دروغ بشنوم، چون آنقدر ضعیف بودم که نمیخواستم باور کنم که کسی مالِ من نیست.
یک چیز را خوب میدانم، تو هم پریشانی، از من پریشان تر خودِ تویی. ولی مغروری، نمیخواهی که کسی بداند که درد میکشی. اما من ساده تر از توام: دردم را فــــریاد میزنم. فریاد میزنم تا دیوارها به رویم خراب شوند. تا نابود شوم. اگر فکر کردی که نمیشناسم تو را، کور خواندی. خوب میشناسمت. خوب.
به خود بیا سالار! با که داری سخن میگویی؟ مگر او در تمام آن شبهای خوفناک به لاتائلاتت گوش داد که اکنون گوش دهد؟ دیوانهای سالار. او آنقدر از خود بی خود است که نمیداند ... . با او سخن نگو! با خدا سخن بگو! با خدای عادل. با کسی که همه ما را آفرید تا زجر بکشیم. با زمان سخن بگو! که حتی یک لحظه پس نمیکشد؛ با دنیا سخن بگو، که دل شکستن رسم دیرینهی اوست! به آسمان بگو: مگر صدای مرا میشود؟ آسمان که مالِ فرشتگان بود. ما که شیطانیم چه کنیم؟
- چه باک.