خانم نصیری
پنجشنبه, ۲۳ مهر ۱۳۹۴
امیر مومنیان
#گربه #گیاهخوار #باکتری #خانم نصیری
در یکی از عصرهای اوایل پاییز، داشتم به شخصی به نام هومن فکر میکردم. او در تخیل من زندگی میکرد و انسان بسیار از خودگذشتهای بود. حدود سی سال سن داشت و همیشه تا جایی که میتوانست به نیازمندها کمک میکرد. او از خوردن گوشت حیوانات نفرت داشت و خود را گیاهخوار مینامید. هومن حتی از خوردن تخممرغ دوری میکرد و اعتقاد داشت که بلاخره آن هم به نوعی جنین حیوان است. او روی این عقیدهاش بسیار پافشاری میکرد و همیشه سعی میکرد مسأله جان موجودات دیگر و اهمیت آن را به بقیه گوشزد کند. در یکی از روزهای تابستان که اتفاقا تولد دختر هومن بود، او با کادویی که برایش خریده بود داشت از سر کار به خانه برمیگشت؛ اما در نزدیکی خانه یک گربه خیابانی را در حالی میبیند که پایش زیر چرخ یک ماشین گیر کرده و به نظر میرسید خیلی گرسنه است. آن گربه بیچاره، آنقدر که آنجا مانده بود، از حال رفته بود و چون کسی به دادش نرسیده بود، پایش عفونت کرده بود. او اولین چیزی که به ذهنش رسید، نجات جان گربه بود. از طرفی دیگر او نمیخواست با دیر رفتنش دخترش را ناراحت کند. انتخاب بین ناراحتی دخترش و نجات آن گربه از مرگ احتمالی، برایش خیلی سخت بود. به طوری که اگر هر یک از آن دو کار را انجام میداد، کسی را ناراحت کرده بود. با بیتوجهی به گربه خودش را، و با دیر رسیدن به خانه دخترش را ناراحت میکرد.
اما او در نهایت تصمیم خود را گرفت و سعی کرد برای دخترش بهانهای جور کند. از نظر او نجات آن گربه مهمتر از تولد دخترش بود و با دیر رسیدنش به مراسم تولد حداقل کسی آسیب نمیدید. برای همین، گربه را از زیر چرخ بیرون آورد و به سمت یک کلینیک دامپزشکی حرکت کرد. در طول مسیر همه به او و گربهای که به روی جعبه کادوی دخترش گذاشته بود نگاه میکردند، اما برای او فقط نجات جان آن گربه مهم بود. از طرفی هر چند دقیقه به ساعت نگاه میکرد و استرسش زیاد میشد، ولی نجات جان گربه باعث شده بود که او ذهنش آرام بگیرد. به هر حال در نظر او درمان عفونت پای گربه و نجات جانش کار درستی بود. حدود یک ساعت بعد او به کلینیک رسید و از منشی آنجا خواست تا به سرعت دکتر را صدا کند تا گربه را درمان کند. او هم همین کار را کرد. در مدتی که دکتر داشت زخم گربه را پانسمان میکرد، مشتریهای دیگر که گربهها و سگهای خانگی گرانقیمت خود را برای تزریق واکسن به آنجا آورده بودند و پز قیمت حیواناتشان را به هم میدادند، با نگاهی همراه با تمسخر به چهره نگران او خیره شده بوند. دکتر گربه را روی تخت گذاشته بود و بعد از پانسمان کردن پایش، یک آمپول آنتیبیوتیک تزریق کرد تا عفونت زخم هم درمان شود. میشد گفت که جان گربه را نجات داده بود. این گربه صاحبی نداشت و هومن تمام خرج پانسمان و تزریق را از جیب خودش به منشی آنجا پرداخت کرد.
هومن مرد خوبی بود، اما به نظر من چیزی این وسط درست نبود. سعی کردم خودم هم وارد فکرم شوم و گپی با او بزنم. در نهایت جلوی در خروجی کلینیک در حالی که تقریبا نیمی از جشن تولد دخترش گذشته بود، با او مکالمهای را انجام دادم.
- من: چرا جون گربه رو نجات دادی؟
- هومن: پس چیکار میکردم؟ میذاشتم بمیره؟
- من: تقریبا. نباید بهش اهمیت میدادی!
- هومن: واقعا از ته دلت داری اینو میگی؟ یه نگاه تو چشم این گربه معصوم کن. واقعا جونش واست اهمیتی نداره؟!
- من: نه به اندازه کار خودم! تو خودت کار داشتی! امروز تولد بچهات بود!
- هومن: من جون یه حیوون رو نجات دادم! بچه من اگه بفهمه من واسه چی دیر کردم، حتما بهم حق میده!
- من: ممکنه یه گربه دیگه هم همین شرایط رو داشته باشه. چرا شغلت رو تغییر نمیدی و دنبال گربههای معیوب توی خیابون نمیگردی؟
- هومن: من خودم رو مسئول جون اون گربه توی اون لحظه میدونستم! گربههای دیگه شاید سر راه یه آدم دیگه قرار بگیرن، اما این گربه، درست مثل خودم دوست داره زندگی کنه. من نباید حق زندگی رو ازش میگرفتم.
- من: تو حیوونی؟
- هومن: (عصبانی شد) معلومه که نه!
- من: پس مساله نجات جون کل موجودای زندس، نه همنوعای خودت. درست میگم؟
- هومن: درسته! امیدوارم شعور درکش رو داشته باشی!
- من: نظرت راجع به باکتریهایی که تو پای اون گربه بودن چیه؟
- همون: کدوم باکتری؟
- من: همونها که داشتن توی پاهاش رشد میکردن. همونها که تو با آنتیبیوتیک از بین بردیشون!
- هومن: اونها فرق دارن. اونها مثل گربه درد رو حس نمیکردن.
- من: شاید این نوع خاص از درد که تو گربه درکش میکنین رو درک نکنن، اما اونها هم داشتن زندگی میکردن و قطعا خوششون نمیاد کسی از بین ببرتشون!
- هومن: مغلطه نکن. با هر منطقی بهش نگاه کنی، مسأله جون گربه از جون یه مشت باکتری با اهمیتتره!
- من: من با منطق "اهمیت جون موجودات زنده" بهش نگاه میکنم.
هومن برای چند لحظه سکوت کرد و همینطور به من خیره ماند. سعی داشت به من بفهماند که باکتری با گربه خیلی فرق میکند، اما به نظر نمیرسید موفق به توجیه کردن من شود. او اصلا دوست نداشت کارش بیارزش جلوه کند. ناگهان یقه من را گرفت و من را به سمت عقب هول داد و گفت "همین امثال تو باعث از بین رفتن این گربههای بیگناه میشن"، که هر چه فکر کردم ارتباط خودم را با مرگ گربههای خیابانی متوجه نشدم. دعوایمان داشت کمکم بالا میگرفت که ناگهان خانم نصیری، مسئول بخش ما آژیر خطر را به خاطر فریادهای من کشید تا خدایی نکرده به همنوعهایم در تیمارستان آسیب نرسانم.